محل تبلیغات شما

دو روز اولی که نارنج اومده بود، احساس میکردم یه نفر وارد حریم شخصیم شده و تنهاییم رو ازم گرفته. مثلا در اختیار نداشتن کنترل تی وی و ندیدن برنامه های مورد علاقه م مخصوصا شبکه آی کارتون. هر وقت دلم بخواد بخوابم و بیدار بشم. هرچی دلم بخواد بخورم. حتی کتاب خوندنم. حتی ادامه نقاشیم. موزیک گوش کردم یا حتی زیارت عاشورایی که واسه خودم پلی میکردم.

خلاصه که یه جوری انگار نظم زندگیم بهم ریخته بود. حتی نتونستم برنامه شکرگزاری و چالش آب رو ادامه بدم و باید از اول شروع کنم.

اما روز سوم و چهارم دیگه اون حس رو نداشتم. حالم خیلی خوب بود از اینکه شبا تو بغلش میخوابم و صبحا اولین چیزی که به جای عکسش میبینم خودش هست.

جمعه هم که مراسم هفت مامان بزرگم بود و من از اینکه نارنج کنارم بود خیلی سرمست بودم.

این مدت نارنج نذاشت آشپزی کنم و گفت نمیخوام وقتی که باید باهم باشیم رو تو آشپزخونه بگذرونی. فقط یه بارش کتلت درست کردیم باهم یه بارشم نارنج برام پاستا آلفردو درست کرد. بقیه ش رو هم اینور اونور بودیم‌.

دیروز از صبح حالم خوش نبود. دلم نمیخواست بره. دلم نمیخواست شب بشه. هی سعی کردم بغضمو پنهون کنم که نفهمه. اما بعد از شام که براش سبد چایی و خوراکیش رو میچیدم دیگه گریه م گرفت. 

فهمید اومد بغلم کرد و گفت قول میدم این بار آخر باشه.

.

دیروز واسه ۲۷ شهید سپاه گریه کردم. در اصل واسه همسرا و بچه هاشون. میفهمیدم بعد چندماه دوری وقتی داری خوشحالی میکنی که همسرت داره برمیگرده ولی یهو خبر شهادتش رو میدن چه حالی میتونی داشته باشی. دیداری که به قیامت موکول شد. حسرتی که به دل موند. مردی که دیگه نیست



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها