محل تبلیغات شما

چه سرنوشت خوبی



شب قبل از تعطیلی ۲۲ بهمن نارنج اومد. اولش قرار بود آخر هفته بیاد ولی دیگه با یکی نوبتش رو عوض کرده بود.

صبحش گفته بود که تا عصر خبرش رو میده که آخر شب راه می افته یا زودتر. عصرش گفت هنوز معلوم نیس. شبش زنگ زدم گفت اینجا خیلی شلوغه و باهات تماس میگیرم!

منم از صبح خونه رو آب و جارو کرده بودم و خودمم آماده اومدنش بودم.

شب حدود ساعت ۱۲ بود، دیدم خبری نشد گفتم یعنی تا الان مشتری هست و آخی حالا هلاک و خسته تازه میخواد بیاد تو جاده. خوبه زنگ بزنم بگم امشب رو بخوابه و صبح راه بیفته. زنگ زدم  رد تماس داد. رفتم مسواک زدم و اومدم تو رختخواب و داشتم اینستا گردی میکردم که زنگ زد. صداش خیلی آروم بود شک کردم، گفتم کجایی پس؟ گفت پشت در! مث فشنگ خودمو رسوندم توی حیاط چون قرار بود صبح برسه، شب بند رو انداخته بودیم.

بازم غافلگیرم کرده بود و الکی گفته بود که شلوغه و توی جاده بوده.

به محض ورودش دنیا دنیا آرامش همراهش وارد خونه شد.

وسط حیاط بغلش کرده بودم و دلم نمیخواست ازش جدا بشم.

این چند روزی که اینجا بود، فقط وقتایی که میرفتیم دستشویی از هم جدا بودیم. و کل ۲۴ ساعت ور دل همدیگه بودیم.

واسه همین دیشب که میخواست بره انگاری داشتم جون میدادم.

دفعه قبل تا اومدم بفهمم چی شد اومد و رفت اما اینبار که بودنش بیشتر بود، جدا شدن هم سختر.

من هنوزم به این وضعیت عادت نکردم و فقط یاد گرفتم چطوری خودمو آروم کنم.

دیشب جاش خالی بود. امروز صبح که بیدار شدم جاش خالی بود و الان سر ظهری هم جاش خالیه.


خیلی خیلی ممنونم از همه دوستای گل و مهربونم که برای پست قبلی پیام گذاشتن.

.

این چند روز که دستمون بند بود به مراسمای مامانجون. البته هنوزم هست اما من دیگه امروز اومدم خونه که یه حمامی برم و یه استراحتی بکنم. این چند روز هم واسه خواب می اومد خونه و میرفتم.

خدا خیرش بده نارنج رو، به یکی از دوستاش گفته بود که ماشینش رو بده به من تا این چند روز که میخوام برم و بیام راحت باشم و نخوام به خواهری بگم منو ببر و بیار یا اینکه معطل بابا اینا بشم.

خودش هم ان شاالله تو این هفته میاد.

ان شاالله که به شادی همه دور هم جمع بشن اما تو این مراسم هم جاش خالی بود.

.

امروز یک ماه از زندگی مشترک ایمویی من و نارنج میگذره. زنگ زده، بهش تبریک میگم میخنده و میگه تجربه خوبیه. 


آیا شده که با کسی دوست بودین یا رابطه صمیمی داشتین اما اون شخص کم کم اخلاق و رفتارش عوض شده یعنی قشنگ ۱۸۰ درجه تغییر کرده باشه و این تغییر باعث دوری شماها از هم شده باشه؟ یعنی شما نخواین دور بشین اما اونا خودشون رو ازتون جدا کنن؟ چون شما دیگه عقایدتون با اونا یکی نیس. چون دیگه باهاشون همخوانی ندارین.

توی این مواقع چه حسی دارین؟ ناراحت میشین یا براتون مهم نیست؟ اگه با اون شخص از بچگی رفیق بودین. اگه چندین سال دوست بودین؟ اگه چند سال همکار بودین؟

اگه نگاه کنین به دور و برتون و ببینین کسی رو ندارین واسه رفت و آمد خانوادگی واسه گردش و تفریح. واسه مسافرت. حتی واسه درد دل کردن. چه حالی میشین؟

یه کم پکر هستم چون این اتفاق برام افتاده. البته تازگی نداره ها اما امشب بازم تکرار شد.


یه بار که نارنج خیلی ابراز دلتنگی کرد بهش پیشنهاد دادم که هرموقع احساسی داره چه غم چه شادی واسه اینکه ازش راحت بشه شروع کنه به نوشتن.

اینبار که اومد یه عالمه برگه بهم داد که پر بود از کلمه. البته منم براش نوشته بودم، اونم نوشته هام رو با خودش برد.

الان نشستم به خوندنشون، چقدر از اینکه نارنج احساس خوبی نسبت به من و زندگیمون داره، خوشحالم.

اما یه چندتا برگه بود که بهم نداد و قایمشون کرد، مشکوکم بهش یعنی چی نوشته بوده؟ شاید مال اون باری بوده که دعوا کردیم و از دستم عصبانی بوده.


دو روز اولی که نارنج اومده بود، احساس میکردم یه نفر وارد حریم شخصیم شده و تنهاییم رو ازم گرفته. مثلا در اختیار نداشتن کنترل تی وی و ندیدن برنامه های مورد علاقه م مخصوصا شبکه آی کارتون. هر وقت دلم بخواد بخوابم و بیدار بشم. هرچی دلم بخواد بخورم. حتی کتاب خوندنم. حتی ادامه نقاشیم. موزیک گوش کردم یا حتی زیارت عاشورایی که واسه خودم پلی میکردم.

خلاصه که یه جوری انگار نظم زندگیم بهم ریخته بود. حتی نتونستم برنامه شکرگزاری و چالش آب رو ادامه بدم و باید از اول شروع کنم.

اما روز سوم و چهارم دیگه اون حس رو نداشتم. حالم خیلی خوب بود از اینکه شبا تو بغلش میخوابم و صبحا اولین چیزی که به جای عکسش میبینم خودش هست.

جمعه هم که مراسم هفت مامان بزرگم بود و من از اینکه نارنج کنارم بود خیلی سرمست بودم.

این مدت نارنج نذاشت آشپزی کنم و گفت نمیخوام وقتی که باید باهم باشیم رو تو آشپزخونه بگذرونی. فقط یه بارش کتلت درست کردیم باهم یه بارشم نارنج برام پاستا آلفردو درست کرد. بقیه ش رو هم اینور اونور بودیم‌.

دیروز از صبح حالم خوش نبود. دلم نمیخواست بره. دلم نمیخواست شب بشه. هی سعی کردم بغضمو پنهون کنم که نفهمه. اما بعد از شام که براش سبد چایی و خوراکیش رو میچیدم دیگه گریه م گرفت. 

فهمید اومد بغلم کرد و گفت قول میدم این بار آخر باشه.

.

دیروز واسه ۲۷ شهید سپاه گریه کردم. در اصل واسه همسرا و بچه هاشون. میفهمیدم بعد چندماه دوری وقتی داری خوشحالی میکنی که همسرت داره برمیگرده ولی یهو خبر شهادتش رو میدن چه حالی میتونی داشته باشی. دیداری که به قیامت موکول شد. حسرتی که به دل موند. مردی که دیگه نیست



بوی گل نرگس توی خونه پیچیده و من مدام دارم نفس عمیق میکشم. جوری که دلم نمیخواد بازدمی داشته باشم.

نرگس گل مورد علاقه ی من.

دلتنگ نارنج هستم اما حالم خوبه.

شکرگزاری روزانه دارم.

قانون ۶۸ ثانیه.

جعبه ی توکل.

چالش آب و آرزو.

نقاشی. کتاب. باشگاه و گاهی آشپزی.

رفتیم تو ماه اسفند و سالی که برای من پر از استرس بود رو به پایان و من مطمئن هستم پایان خوشی خواهد داشت.


گاهی وقتا از این زندگی فرمالیته ایی که برای خودم درست کردم بشدت متنفر میشم.

نمیدونم فرمالیته لفظ درستی باشه یا نه اما واقعا ما برای چی عروسی کردیم؟ که مثلا رفتیم زیر یه سقف؟ کدوم سقف؟ سقف ایمو و تلگرام و اینستا و تلفن‌؟!

وسیله چیدیم و یه مهمونی دادیم، فقط و فقط واسه ظاهرسازی. واسه بستن دهن بقیه ( یادم رفت اون موقع بگم و الان اضافه میکنم: که دهن بقیه هیچ وقت بسته نشد و در راس این بقیه با احترام به همشون پدر و مادرامون بودن) .اما مهم نیس که دهن خودمون داره سرویس میشه. معلوم هم نیست تا کی!

میدونم انتخاب خودم بود، تصمیم خودم بود. عاقلانه ش اینجوری بود. اما من دیگه کشش عاقلانه زندگی کردن رو ندارم.


متاسفانه وقتی از دست نارنج دلخور میشم اصلا دوست ندارم هیچ کسی که به اون مربوط میشه رو ببینم و باهاش حتی حرف بزنم.

میدونم که نباید این دوتا مسئله رو باهم قاطی کنم ولی الان اصلا دلم نمیخواد برم خونه ی مامانش.

بیرون یه کاری دارم برم انجام بدم شاید هوا خورد به مغزم سر عقل اومدم یه سر هم رفتم خونشون.


من دیروز سه تا هدیه گرفتم ، یکیش هنوز بدستم نرسیده.  یکی دیگه هم نقدی و هنوز بطور ریمی تو حسابم نیست.

اولیش از طرف نارنج با اینکه نگفت هدیه روز زن هست یا هدیه تولد یا عیدی؟ یا هرسه تاش باهم؟ یا دوتاش؟ یا هیچ کدوم و بی مناسبت؟

دومیش از طرف مامان خوبم که گفتن اون پولی که به نارنج قرض داده بودن رو میخوان بدن به من. یعنی وقتی نارنج پول رو پس بده میاد تو حساب من اما فعلا چیزی نگم بهش.

سومیش هدیه تولدم بود از طرف خواهری و چون سفارش داده بود خیلی زودتر از تولدم به دستم رسید. توی پست بعدی حتما در موردش مینویسم.

.

.

خدایا شکرت به خاطر این خوشی ها.


امروز یه روز تنبلانه بود. صبح بیدار شدم برم باشگاه. دست و صورتمو شستم. موهامو شونه زدم. صبحونه خوردم. لباس باشگاه پوشیدم. اما برگشتم تو رختخواب!!!

نمیدونم چرا گاهی میترسم پامو از در خونه بیرون بزارم. دلم نمیخواد کسی رو ببینم. دلم نمیخواد جواب هیچ تلفنی رو بدم. بیچاره اون آقایی که میاد زنگ میزنه و صداش میاد که میگه: کنتور گاز! و من دلم نمیخواد در رو براش باز کنم تا اینکه مامان از پایین در رو باز میکنن.

فکر میکنن هنوز از باشگاه نیومدم. دیروز گفته بودن فردا که اومدی بیا یه پارچه چادری دارم ببرو بدوز.

اما تا ساعت یک ظهر بالا بودم بدون اینکه کاری انجام بدم.

علی صبح پیام داد بود سلام خانوم ورزشکار خودم. خجالت کشیدم بگم نرفتم باشگاه. عذاب وجدان نرفتنش تا شب باهام.

نمیدونم چه اتفاقی می افته که یهو سطح انرژی و انگیزه م افت میکنه. انگاری اصلا نرمال نیستم. یه روز از شدت خوشحالی و سرمستی صدتا کار انجام میدم و کلی میگم و میخندم. یه روز هم خودمو تو اتاق حبس میکنم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره.

نه خونه تی دارم. نه خونه نامرتب و بهم ریخته میشه. نه حس خرید دارم نه ذوقش. اصلا انگار نه انگار سال داره تموم میشه و عید میخواد بیاد. تو دور و برم هم نگاه میکنم میبینم اکثرا همینجورن. نه حال و حوصله خونه تی دارن و اکثرا میگن سرهم بندی کردن. نه رفتن بازار واسه خرید، اونایی هم که رفتن با لب و لوچه آویزون اومدن که یا جنس خوب نبوده یا گرون بوده.

.

مامان به بابا میگن گوشت تموم شده. لطفا بخرین. بابا میگن نه نمیخرم. مامان میگن چرا؟ میگن خجالت میکشم برم دم قصابی و با یه کیسه گوشت بیام بیرون در حالی که خیلیا نمیتونن بخرن.

به مامان میگم من گوشت دارم بیارم؟ میگن نه بزار برا خودت. حالا به جای گوشت، مرغ میکنم تو خورش.

نارنج میگه پول هست یا برات بریزم بری خرید. میگم میخوای بریز اما خریدی ندارم. میگه چرا؟ چیزی نمیخوای؟ میگم نه. مانتو و کیف و کفش و شلوار پارسالم هست. شاید فقط روسری بخرم.

البته من مطمئنم وضعیت اینجوری نمی مونه و به زودی همه چی درست میشه.

خدایا کمکمون کن.

خدایا شکرت.



سال ، دارد تمام می شود ،

دارم فکر می کنم ؛

به روزهایی که رفت ، به لحظاتی که خندیدم ، لحظاتی که اشک ریختم ، و تمامِ ثانیه هایی که کنارِ عزیزانم گذشت .

با سرعت ، مرور می کنم ؛

اتفاقاتِ خوب و بدی که برایم افتادند ، آدم هایِ جدیدی که وارد زندگی ام شدند ، و آدم هایی که از زندگی ام رفتند .

دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطراتِ خوبِ امسالم بیاید ، قرار است امسالم بشود "پارسال" .

و من مبهوتِ روزگار و با چشمانی امیدوار ، در قطارِ بی توقفِ زمان ،ایستاده ام ،

منی که تمام این روزها را زندگی کردم ، خوب هایشان برایم امید بود و بدهایشان برایم درس !

میانِ همین روزها بود که یاد گرفتم عاشق تر و مهربان تر و جسور تر باشم ،

یاد گرفتم محتاط تر گام بردارم و حواسم به دیوارِ شعور و اعتمادم باشد ،

و یاد گرفتم که بهبودِ جهان را از خودم شروع کنم ، که جهان چیزی به غیر از انبوهی از من و ما نیست .

خدای خوبم ! در آستانه ی سال جدیدی ایستاده ایم

به مردمِ کشورم کمک کن ، دستی به سر و گوشِ زندگیشان بکش ، دردهایشان را درمان باش ، و دلهایشان را از همیشه شادتر کن !

کاری کن که سالِ جدید برایمان ، سالِ اتفاقاتِ خوب باشد ، بادهایِ بهاری ، گردِ امید و تعهد و عشق را همه جا پخش کنند و ابرها ، همدلی و مهربانی بر سرِ این مردم ببارند ، آنقدر که انسانیت ، جانی دوباره بگیرد !

کاری کن که سالِ پیشِ رو ، بهترین سالِ زندگیمان شود ،

سالی که تنها اشکِ جاری از چشم ها ، اشکِ شوق باشد ،

سالی که همگی خوشبخت باشیم .

سالی که ؛

دلمان نیاید تمام شود .


#نرگس_صرافیان_طوفان


روزای که نارنج نیس اینجوری میگذره.

همون موقع که استارت میزنه و ماشینش روشن میشه و دنده عقب میگیره و از کوچه میره بیرون، من بغضم میترکه و میام بالا و گریه دیگه امونم نمیده. قشنگ تا یک ساعت یه ریز گریه میکنم. بعد برا اینکه حواسم پرت بشه میرم اینستا توی پیجای خنده دار. یه کم میخندم. بعد میرم که بخوابم. بعد زنگش میزنم ببینم در چه حاله. بعد که قطع میکنم دوباره گریه م میگیره. خلاصه تا صبح بشه چندباری گریه میکنم.

فرداش جای خالیش حسابی حس میشه تو خونه و بازم اذیت میشم اما دیگه اشکم نمیاد.

ده روز اول رو تقریبا حالم خوبه و زندگی میکنم. نارنج هم یکی دو روز اول یه کم ناخوش بعد خوب میشه.

ده روز دوم یه کم دوتاییمون قاطی میکنیم. من نزدیک یم میشه و نارنج هم دوری اذیتش میکنه واسه همین از این ده روز، قشنگ سه چهار روزش رو به پر و پای هم میپیچیم. و هربار که زنگ میزنیم سر یه چیز بیخودی دعوا میکنیم! و حوصله دیگران رو نداریم.

ده روز سوم دلمون دیگه حسابی برا همدیگه تنگ شده. دیگه هی عشقولانه در میکنیم و هی روز شماری میکنیم برا دیدن همدیگه و البته باز من شبا بی تابی میکنم و گاهی یکم اشک میریزم.

الان اون ده روز سوم.

.

.

.

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم. شاید خواستم یادم نره که چه روزایی داشتم و دارم.

.

.

حال و هوای عید و سال نو نیست.


زنگ زدن که خ. ش بزرگ اومده اینجا کارت داره بیا، گفت میای بریم؟ گفتم نه آخه گفتن خ. ش باتوکار داره. گفت پس تا بخوابی من برم و بیام! گفتم باشه. خوابم که نبرد از فضولی الان نزدیک یک ساعت و نیم که رفته، بعنی چیکارش داشتن؟

دیشب هم زنگ زدن که بیاین اونجا، گفتم بگو نمیخواد غذا درست کنن خسته از راه رسیدن فقط یه سر بهشون میزنیم. نارنج گفت نمیخواد غذا درست کنین یه چیزی تو راه میگیریم میایم.

بدجوری به بودنش عادت کردم، بخواد برگرده بیچاره میشم.

آخه آدم سیزده بدر به دنیا میاد؟

نه میشه جشن گرفت نه میشه کیک خرید.


همیشه هم اینکه مرد آشپزی بلد باشه خوب نیس.

یه نمونه ش همین امروز که من واسه ناهار بساط لازانیا رو پهن کردم بعد نارنج به سس بشاملی که درست کردم ایراد گرفت و گفت اشتباه درست کردی و الان خراب میشه، بریزش دور تا من درست کنم، منم گفتم من یه طرفش واسه خودمیریزم و تو هم واسه خودت هرجور میخوای درست کن و بریز. اونم فقط به جای سس روی لازانیاها یه کم شیر ریخت و غذا رفت توی فر. در حالی که من از رفتار نارنج دلخور شدم و یه کم رفتم تو لک.

سر غذا وقتی از غذای همدیگه چشیدیم هردوش خوشمزه شده بود، فقط مال من نرمتر بود و مال نارنج برشته!

خواست از دلم در بیاره اما.


دیشب خوابم نبرد درست و حسابی، هی به کارایی که دارم فکر کردم، از پخت غذا و درست کردن ژله گرفته تا کارای خونه.

چون تعدادشون زیاده مجبوریم دکوراسیون خونه رو کلا عوض کنیم که جای سفره پهن کردن بشه، چون نارنج با سرو سرویس مخالف و میگه زشته اما به نظر من خیلیم شیکه.

حالا اگه بیدار شد که اینا رو جابجا کنیم، میدونم من جون به لب میشم تا این مهمونی تموم بشه.

در مورد کارش که هنوز برنگشته چون اونجا تعمیرات داشتن تو عید اما هنوز تموم نشده، گفتن خبرتون میکنیم.

چه هوای بارونی قشنگی اینجا ولی بعضی جاها بارون براشون قشنگ نبود.



یه چیزی مث کرم توی مغزم وول میخوره! البته کل مغزم نه ها فقط طرف چپ مغزم دقیقا روی سرم یه چیزی به اندازه دو بند انگشت انگاری عقب جلومیره! و میسوزه!

وقتایی که دیگه خیلی فکرم درگیره اینجوری میشم.

هردومون ساعت ۱۱ بیدار شدیم و نارنج سرظهری رفت از خونه بیرون و گفت سه ساعت دیگه میام!

میخوام ماکارونی درست کنم، تازه پیاز خرد کردم و داره سرخ میشه.

حسش نیس، دلم میخواد یه دل سیر حرف بزنم.

اگه توی سیل گیر کرده باشین و به زحمت خودتون رو به یه چیزی آویزون کرده باشین فقط خدا خدا میکنین یه تخته ایی چیزی پیدا کنین و بتونین سوارش بشین و برین یه جای امن، از دور یه تخته میبینین دعا میکنین بیاد سمتتون بهتون نزدیک میشه شما یه تلاش میکنین که دستتون بهش برسه اما یهو یه جریانی تخته روازتون دور میکنه و شما فقط رفتن تخته روتماشا میکنین و غصه میخورین که آخه چرا؟ خدایا چرا؟ در حالی که خدایی که داره همه چیز رو میبینه، یه قایق نجات براتون فرستاده که تا چند دقیقه یا چندساعت دیگه بهتون میرسه و شما رو نجات میده! اگه صبر کنیم اون قایق میاد و ما با خیال راحت سوارش میشیم و به یه جای امن میرسیم در حالی که اگه سوار اون تخته شده بودیم، معلوم نبود چی میشد.

حتما الانم خدا میخواد برامون یه قایق بفرسته پس خوبه صبر کنیم.

مهربان خدای خوبم کمک، صدامو میشنوی؟


چه چیزایی منو به موندن و زندگی با نارنج دلخوش کرده؟

- اینکه نصف شب که از دل درد به خودم میپیچم، با همه خواب آلودگیش، پا میشه آب میزاره جوش بیاد و برام کیسه آبگرم میاره.

-اینکه موقع یم هیچ توقعی برای درست کردن غذا و کارای خونه  ازم نداره.

-اینکه از خواسته خودش میگذره برای انجام خواسته من.

-اینکه با رضایت کامل توی انجام یه سری کارا به بابام کمک میکنه.

-اینکه تو مسایل خصوصیم اصلا دخالتی نمیکنه.

-اینکه قسمت خوبه وسالم خوراکی رو میزاره واسه من.

-اینکه تو کارای خونه کمکم میکنه.

-اینکه احترامم رو همه جا نگه میداره چه تو خلوت دو نفرمون چه توی جمع.

-اینکه راحتی و آسایش و آرامش من براش مهمه.

-اینکه احساسی و عاطفی.

-اینکه خسیس نیس.

-اینکه اهل تلافی و اذیت کردن و کینه نیس.

-اینکه حسود وبدهن و بداخلاق نیس.

-اینکه خوش سفره.

-اینکه کارای مردونه و تعمیراتی رو خیلی خوب بلده.

-اینکه از لحاظ مذهبی حالا نه خیلی زیاد اما مقیده و اگه نکته ایی روبهش گوشزدکنم لجبازی نمیکنه.

-اینکه باحیاس و چشمش دنبال بقیه نیس.

-اینکه روحیه از خودگذشتگی و فداکاری داره.

-اینکه نظر و سلیقه و خواست من براش مهمه.

-اینکه قدردان محبتا و لطف خانواده م هست و هرجا میشینه اینو میگه.

-اینکه برام وقت میزاره.

-اینکه به حرفام گوش میده.

-اینکه پا به پای خل و چل بازیام میاد.

-و مهمتر از همه اینکه دوستم داره و عاشقم.

- و کلی دلیل دیگه که هروقت یادم بیاد به این لیست اضافه میکنم.

شاید اینا چیزای ساده ایی باشن اما برای من یه دنیا ارزش دارن.



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها